نشستم پشت میزمو برای بار هزارم آهنگ نورچشمی سهراب پاکزاد رو گوش می کنم و یهو نمس دونم چرا یاد شهرکتاب ابن سینا میفتم... و چقدر دلم می خواست میشد همین لحظه سوار یه ماشین جادووی شد رفت اونجا یه دور زد، بعدش می رفتم خونه مامان اینا یه دل سیر می دیدمشون بعد می رفتم خونمونم یه سر میزدم، شاید رو تختمم می خوابیدم و بعد برمی گشتم سرکارم اما نمیشه...من عاشق
بارون بودم، روزای بارونی به نظرم روزای خاصی بودن، عجیب بودن،
جادویی بودن، وقتی بارون می خورد به خاک و بوی نم بارون بلند میشد با تمام وجودم اون بو رو حس می کردم و لبام تا بیخ گوشم از خنده کشیده می شد! بارون برا من سحرآمیز بود. اینجا خیلی بارون میاد خیلی خیلی زیاد حتی وقتی آفتابه هم گاهی بارون میزنه و رنگین کمون و می بینی اما اما اما با وجود این همه زیبایی... به چشت نمیاد... بارونش بو نداره! این و واقعا می گم خیلی چیزا زیباست چون تو ازش خاطره خوب داری زیباست چون تو رو یاد چیزای قشنگ می ندازن زیباست چون پرتت می کنن تو خاطرات... و حس جادویی بودن بارون و اینجا من ندارم! چون من اینجا خاظره ای ندارم و جنگل های انبوهش من و یاد چیزی نمی اندازن! شاید زمانی اونقدر خاطره ساختم که دوباره بارون برام جادویی شد... دو راهی زندگی......
ادامه مطلبما را در سایت دو راهی زندگی... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bargi-az-khaterat بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 20:55